انیمه‌های ژانر فانتزی

ناروتو اوزوماکی و هم‌گروهیاش، ساسکه اوچیها و ساکورا هاروتو فرستاده شدن تا یک گروه فیلم سازی رو در راهشون تا "سرزمین برف" اسکورت کنن. زود میفهمن که دارن یک بازیگر زن مشهور، یوکیه فوتیکازه که به طور مداوم سفر به اونجا رو رد میکرد رو همراهی میکنن.

شهری که مدتها پیش فراموش شده و تمام اطراف آن با دیوارهای بلندی پوشیده شده، انسانها با Haibane که مانند فرشتگان در پشت خود بالهای سفیدی دارند و کسی نمیداند که از کجا می آیند با هم زندگی میکنند. Rakka بعد از اینکه از یک خواب عجیب بیدار شد و خود را در حال خراش دادن روی یک پیله بسیار بزرگ یافت، تبدیل شد به جدیدترین Haibane . با اینکه او چیزی از زندگی گذشته اش به یاد نمی آورد Rakka تلاش میکند خود را با محیط جدید وفق دهد، اما یک سوال در ذهن او باقی می ماند. Haibane چیست و هدف آنها چیست؟ چه چیزی در آنسوی دیوارهای عظیم و ممنوع این شهر وجود دارد؟ بنابراین Rakka سفر خود را برای شناخت بهتر خودش و اطرافش آغاز میکند

گابلین کش و گروهش پس از دریافت درخواستی از دوشیزه شمشیر، به سمت کوه‌های برفی شمال حرکت می‌کنند. یک دهکده کوچک مورد حمله قرار می‌گیرد، آن‌ها با یک کلیسای مرموز روبرو می‌شوند و رفتار غیرعادی این گابلین‌ها، قاتل آنها را آزار می‌دهد.

«هیدا کیزونا» دارای توانایی HHG است، یعنی قلبی ماشینی دارد که از آن با عنوان «قلب هیبریدی» یاد می‌کنند. با این حال این ویژگی آنچنان برجسته نیست که او را برای «مدرسه دفاع استراتژیک» مهم کند. در نتیجه، خواهر بزرگ‌تر هیدا مدرسه دفاع استراتژیک فرا خوانده می‌شود، جایی که بسیاری از دانش‌آموزان (که بسیاری از آن‌ها دخترانی با سینه‌های درشت هستند) از توانایی‌های HHG خود برای مبارزه با مهاجمان از دنیایی دیگر استفاده می‌کنند، آن هم در حالی که لباس‌های خلبانی چسبان به تن دارند. توانایی جنگیدن «هیدا» به درد این مدرسه نمی‌خورد، اما خواهرش نقشه دیگری دارد: ظاهراً برقرار کردن رابطه‌ی مبتنی بر عواطف شهوانی با «هیدا کیزونا»، این قابلیت را به دخترها می‌دهد که انرژی خود را دوباره شارژ کنند! خب، به نظر می رسد زندگی جدید دبیرستانی «هیدا» پر از موقعیت‌های خجالت‌آور خواهد بود!

وانیتاس و نوئه آرشیویست برای جستجوی "هیولا"، که موجودی عظیم‌الجثه شبیه گرگ است و صدها نفر را کشته، به شهر گودان می‌روند. ونیتاس با این احتمال که هیولا یک خون‌آشام نفرین‌شده است، در درجه‌ی اول قصد دارد با استفاده از قدرت‌های گریمور خود آن را درمان کند.
در این مسیر، این دو از هم جدا شده و ناگهان به گذشته (دقیقاً به همان زمانی که هیولا در جنگل پنهان شده است) سفر می‌کنند. پس از نبرد گرگ غول‌پیکر و شکارچی خون‌آشام، ونیتاس تصمیم می‌گیرد برای پیدا کردن نوئه با جین همکاری کند. با وجود اینکه هم‌پیمان هستند، هدف جین برعکس ونیتاس است، زیرا به او وظیفه داده شده تا هیولا را بکشد. زیرا شک دارد ممکن است فردی باشد که او از پیش می‌شناخته است. 
در همین حال، نوئه‌ی به‌شدت مجروح را کلویی داپشیه مرموز و خدمتکارش پیدا می‌کنند. کلویی، مانند نوئه، یک خون‌آشام است که وجودش از ذهن مردم پاک شده است. او نگهبان نسل‌های آینده بوده و زمانی سعی کرده بود، راهی برای بازگشت به انسانیت پیدا کند. در حالی که نوئه از مهمان‌نوازی کلویی سپاسگزار است، از این بی‌خبر است که او ممکن است با نیروهای بسیار خطرناک‌تر از خود هیولا هم ‌پیمان شود.

لوید یک ماجراجوی تازه‌کاره که رویاش، کشف «قدرت حقیقی» در پایتختی‌ـه که همیشه تحسینِش می کرده. با این وجود، اون به همراه همسایه‌هاش که همیشه اون‌ـو یه آدم ضعیف حساب به حساب می‌آوردن، در حال رشد کردنه. داستان از اون جا شروع می شه که لوید از زادگاهش خارج می شه، جایی که دست برقضا تو نزدیکیِ... یکی از خطرناک‌ترین سیاهچال‌های جهان، قرار داره. شاید لوید، خودشو بدون قدرت بدونه ولی وقتی به شهری می‌ره که عنوان شهر مبدأ ماجراجوها رو یدک می کشه؛ تفاوت لوید و بقیه ماجراجوها از این واضح‌تر نمی تونه باشه...