انیمه‌های ژانر روانشناختی

ریكا فوروده و ساتوكو هوجو دو دوست صمیمی هستند که تمام عمرشان را در روستای کوچک هینامیزاوا گذرانده‌اند. آن‌ها به همراه دوستان دیگرشان، هر روز را با هم می‌گذرانند و هر لحظه پر از سرگرمی و خنده است. با بزرگتر شدن ریکا و ساتوكو، فرصتی برای تغییر زندگی برای هر دوی آن‌ها پیش می‌آید. ریکا مصمم است رویاهایش را دنبال کند و ساتوكو را در کنار خود می‌خواهد. اگرچه ساتوكو مردد است، اما تصمیم می‌گیرد این مسیر را با ریکا طی کند.
دنبال کردن رویای ریکا شکافی بین آن‌ها ایجاد می‌کند. این باعث می‌شود دختران در دنیاهای کاملاً متفاوتی زندگی کنند، در حالی که یکی از زندگی جدیدش لذت می‌برد و دوستان جدیدی پیدا می‌کند، ساتوكو هر روز منزوی‌تر می‌شود. ساتوكو با حسرت روزهای نوستالژیک در هینامیزاوا، آرزو می‌کند که ای کاش می‌توانست همه چیز را تغییر دهد. درست زمانی که دیگر امیدی ندارد، برخورد با یک موجود عجیب، درک ساتوكو از بهترین دوستش ریکا را تغییر می‌دهد و افشاگری‌های جدیدی را به او منتقل می‌کند. این، آغاز سفر او برای رسیدن به آینده‌ای است که آرزویش را دارد، به هر قیمتی که شده.

گزارش شده است که یک وسیله نقلیه فراری به رانندگی ایزومی یاساکا، در مسیر رسیدن به ساختمان اداره امنیت عمومی،  کمی قبل از برخورد به ساختمان تصادف کرده است. ایزومی مشاوری است که به تازگی از یک مرکز نگهداری و بازپروری مجرمان به نام "پناهگاه" فرار کرده است.
پیش از آنکه بازرسان میکاشی شیموتسوکی و آکانه تسونوموری، بتوانند مظنون را بازجویی کنند، درخواست ناگهانی از سوی پناهگاه برای بازگرداندن فوری ایزومی صادر می شود. بازرسان با برداشت اینکه این یک دستور مستقیم از رئیس و هیئت مدیره پناهگاه است، اطاعت می کنند، اما اصرار بر همراهی شخصی ایزومی دارند. تسونوموری قصد دارد با بقیه تیم در اداره امنیت عمومی تحقیقات بیشتری انجام دهد. حال بازرس شیموتسوکی سرانجام فرصتی را که انتظارش را می کشید به دست آورده است، تا بازرس اصلی پرونده مهمی باشد. این پرونده، شیموتسوکی و تیم مجری او را در مسیر کشف رازهای این مرکز قرار می دهد.

در آکادمی امید، مدرسه‌ای مملو از افراد استثنایی و با استعداد، ناگیتو کومائدا پسری معمولی است که فاقد ویژگی‌های خاص یا مهارت‌های جالب توجه می‌باشد؛ به جز بدشانسی باورنکردنی‌اش. تنها پیاده‌روی صبحگاهی به مدرسه منجر به تعدادی حادثه ناگوار می‌شود که با گذشت روز شدت می‌یابد. با وجود این، کومائدا زندگی نسبتا عادی دارد و از سهم کوچک خوشبختی خود راضی است. اما همه چیز با ورود پسر مرموزی که خود را «ویرانگر جهان» می‌نامد تغییر می‌کند و این بهشت بی‌امید را در هم می‌شکند.