انیمه‌های ژانر تعلیق

کیچی مائه بارا به تازگی به همراه خانواده خود به دهکده ای کوچک و آرام به نام هینامیزاوا نقل مکان کرده و به سرعت با رنا ریوگو، میون سونوزاکی، ساتوکو هوجو و ریکا فوروده دوستی جدانشدنی پیدا می کند. اما تاریکی پشت این زندگی ساده و روستایی آن ها پرسه می زند.
در حالی که دهکده آماده برگزاری جشن سالانه خود می شود،‌ کیچی درمورد افسانه های محلی این دهکده یاد می گیرد. او متوجه می شود که چندین مورد قتل و ناپدید شدن در سال های اخیر در این روستا رخ داده است و همه آن ها هم به خدای محافظ روستا، اویاشیرو-ساما، که جشن روستا هم به نام او برگذار می شود،‌ ربط دارد. کیچی سعی می کند که  از دوستان جدیدش در مورد این اتفاقات بپرسد،‌ اما آن ها به طرز شک برانگیزی سکوت می کنند و از جواب دادن به سوالات او سر باز می زنند. همانگونه که به تدریج اتفاقات عجیب و غریب بیشتر می شود،‌ او به این فکر می کند که چه چیز های دیگر نیز وجود دارند که دوستانش آن را از او مخفی کرده اند،‌ و آیا می تواند به دوستانش اعتماد کند یا خیر.

با افزایش شهرت یومکو جابامی (Yumeko Jabami) و کاهش اعتبار شورای دانش آموزی، کیراری موموبامی (Kirari Momobami) تصمیم به ایجاد تحولی اساسی در این گروه می‌گیرد. به همین منظور، او برگزاری انتخاباتی برای تعیین رئیس شورای بعدی را اعلام می‌کند.
قوانین ساده هستند: هر دانش آموز در مدرسه یک امتیاز دریافت می‌کند. هر کسی که تا پایان سی روز بیشترین امتیاز را داشته باشد، هم به عنوان رئیس شورای جدید و هم به عنوان رهبر گروه موموبامی انتخاب می‌شود.
پس از دریافت این خبر، اعضای موموبامی دست به کار می‌شوند. یازده دانش آموز انتقالی به آکادمی خصوصی هیاکائو وارد می‌شوند که هر کدام به دنبال ریاست مدرسه و خاندان موموبامی هستند. آنها با استعدادهای منحصر به فرد خود برای به دست آوردن هر چه بیشتر امتیاز رقابت خواهند کرد، اما خطرات دیگری هم آنها را تهدید می‌کند...

درحالی که نیمه‌شب مشغول قدم‌زنی بود صدایی اسرارآمیز توجه او را به خود جلب می‌کند و به سوی صدا روانه می‌شود. «آی اوتو»، دختری 14 ساله با دنبال کردنِ صدا یه تخم‌مرغ پیدا می‌کنه. صدای موردنظر با لفظی مجاب‌کننده خطاب به «آی» می‌گوید: «اگر خواهان تغییر آینده هستی، فقط کافیه همین الان تصمیم بگیری. حالا، به خودت باور داشته باش و اون تخم‌مرغ رو بشکن.»

ساتائو تاشیرو یک مرد جوان 22 ساله است که نه کار می کند، نه دانش آموز است ونه کار آموز و یه هیکیکوموریه ( به معنی کناره گیری شدید از اجتماع) است. او معتقد است که همه چیز در اطرافش توطئه چینی است و این دلیل این است که بسیاری از مردم او را هیکیکوموری می نامند. در این هنگام ساتائو یک نقشه بزرگ می کشد که شامل هیکیکوموریه کایوکای ژاپنی است(NHK) , یک سازمان سری با قصد ایجاد کردن دنیایی بدون هیکیکوموری . ساتائو تصمیم می گیرد خود را از چنگال NHK رها کند اما نمی تواند چون او می فهمد که بیرون رفتن از خانه برایش ترسناک شده. این وضع ادامه دارد تا وقتی که او میساکی ناکاهارا را ملاقات می کند او ساتائو را برای اجرای نقشه اش انتخاب کرده و ادعا می کند که می تواند او را از شر هیکیکوموری خلاص کند.

«میما کیریگو» دختری‌ست که مدت‌ها در گروه موسیقی CHAM! فعالیت می‌کند و به عنوان یک خواننده معصوم و محبوب در میان مردم طرفداران بسیاری دارد. با این حال «میما» از این گروه موسیقی خارج می‌شود تا مسیر دیگری را طی کند. مسیری که در ابتدا، با نقش‌آفرینی در یک سریال درام/ جنایی آغاز می‌شود و در نهایت، تبدیل به جنونی کابوس‌وار می‌شود که پای «میما» را به دنیایی از خشونت و وحشت می‌کشاند...

اسمش نرو است مردیه که قراره روزی تبدیل به رئیس مافیا بشه . هدف انتقام آولیو است ، کسی که اعضای خوانواده اش به قتل رسیده اند ، حالا برای این که به هدفش برسه باید اول دوستش رو بکشه

در پی اقدامات فاجعه بار Eren Yeager، دوستان و دشمنان سابق او متحد می‌شوند؛ تا نسل کشی او را متوقف کنند. Armin و Mikasa، و اعضای باقی مانده نیروهای گشت با Reiner Braun و بازماندگان ارتش مارلی متحد می‌شوند. جبهه متحد ضعیف آنها برای متوقف کردن خشم ارن و نجات احتمالی هم ‌رزم قدیمی خود در یک عملیات، وارد عمل می‌شوند. 
ارن به هر قیمتی که شده به نقشه خود پایبند است؛ و حال باید با آشفتگی درونی خود مبارزه کند. با اینکه از حمله وحشتناک خود احساس پشیمانی درونی دارد؛ اما همچنان معتقد است، که نیات خوبی در سر دارد: معتقد است، نقشه ای که طبق آن پیش می‌رود؛ تنها راه نجات دوستان و مردمش است. 
گردان‌های مخالف به سمت یک رویارویی مرگبار اجتناب‌ناپذیر حرکت می‌کنند؛ که ممکن است جان میلیون‌ها نفر را بگیرد. آنها با تایتان هایی روبرو می‌شوند؛ که تابحال هیولاهایی به آن عظمت و سختی ندیده بودند؛ اما میکاسا، آرمین و متحدانشان با وجود نابودی حتمی، شجاعانه ایستادگی می‌کنند.

ریچل گاردنر، با چشمانی مرده و بی‌‌روح، تنها آرزوی این را دارد که بمیرد. او در زیرزمین یک ساختمان بیدار می شود، و هیچ ایده ای ندارد که چگونه و چرا در آنجا است. او بصورت تصادفی به قاتلی باندپیچی شده به اسم زک، که در تلاش برای فرار است، برخورد می کند. پس از این که زک به ریچل قول می دهد که پس از فرار کردن او را می کشد، زک و ریچل تلاش می کنند تا با رفتن به طبقات بالاتر، از این ساختمان فرار کنند.
با این وجود، هر چه از این طبقات بیشتر بالا می روند، انسان های غیر عادی و نا سالم بیشتری می بینند، و همه آنها به نظر با ریچل آشنایی دارند. ربط ریچل با این ساختمان چیست و چرا در آن قرار داده شده؟ آیا هر دوی زک و ریچل که در هر طبقه با دشمن جدیدی روبرو می شوند، می توانند به آرزوی خود برسند؟