انیمه‌های ژانر Gore

گروه Hellsing یک گروه متخصص به شمار می‌رود که وظیفه‌اش مقابله با تهدیدات ماوراءطبیعی است. آن‌ها برای از بین بردن خون‌آشامی که روستاییان را به غول تبدیل می‌کند استخدام می‌شوند، اما رئیس این گروه برای اینکه سریع به این موضوع خاتمه دهد مهیب‌ترین عضوش را ارسال می‌کند: یک خون‌آشام قدرتمند به نام آلودکارد. آلودکارد در نبرد با هیولای مذکور خسارت زیادی به محیط می‌زند که یکی از آن‌ها، زخمی شدن «سراس ویکتوریا» است. با اینکه مرگ او غیرقابل‌انکار است، اما آلوکارد این زن را تبدیل به خون‌آشام می‌کند تا بتواند زنده بماند.

در پی اقدامات فاجعه بار Eren Yeager، دوستان و دشمنان سابق او متحد می‌شوند؛ تا نسل کشی او را متوقف کنند. Armin و Mikasa، و اعضای باقی مانده نیروهای گشت با Reiner Braun و بازماندگان ارتش مارلی متحد می‌شوند. جبهه متحد ضعیف آنها برای متوقف کردن خشم ارن و نجات احتمالی هم ‌رزم قدیمی خود در یک عملیات، وارد عمل می‌شوند. 
ارن به هر قیمتی که شده به نقشه خود پایبند است؛ و حال باید با آشفتگی درونی خود مبارزه کند. با اینکه از حمله وحشتناک خود احساس پشیمانی درونی دارد؛ اما همچنان معتقد است، که نیات خوبی در سر دارد: معتقد است، نقشه ای که طبق آن پیش می‌رود؛ تنها راه نجات دوستان و مردمش است. 
گردان‌های مخالف به سمت یک رویارویی مرگبار اجتناب‌ناپذیر حرکت می‌کنند؛ که ممکن است جان میلیون‌ها نفر را بگیرد. آنها با تایتان هایی روبرو می‌شوند؛ که تابحال هیولاهایی به آن عظمت و سختی ندیده بودند؛ اما میکاسا، آرمین و متحدانشان با وجود نابودی حتمی، شجاعانه ایستادگی می‌کنند.

آرزوی Einar پس از مرگ پدرش و نابودی دهکده‌ شان به دست مهاجمان انگلیسی، داشتن یک زندگی آرام در کنار خانواده‌اش در مزرعه‌ی جدیدشان بود. اما سرنوشت برنامه‌های دیگری داشت: دهکده‌ی او بار دیگر مورد حمله قرار گرفت. آینار با ناامیدی نظاره گر مهاجمان دانمارکی بود، که سرزمینش را به آتش کشیدند و خانواده‌اش را قتل‌عام کردند. مهاجمان او را اسیر کردند و به عنوان برده به دانمارک بردند. 
او توسط  Ketil، یک مالک و برده‌دار مهربان خریداری شد که به Einar قول داد: در ازای کار در مزارع می‌تواند آزادی‌اش را به دست آورد. به زودی آینار با همکار جدیدش در مزرعه، Thorfinn، یک برده‌ی سرخورده و مالیخولیایی آشنا می‌شود. در حالی که Einar و Thorfinn برای رسیدن به آزادی به هم کمک می کنند، هر دو در حال تلاش برای بدست آوردن روزنه ای از امید، رستگاری و آرامش در دنیایی پر از ناعدالتی هستند.

گاتس جنگجویی جوان به گروهی مزدور ملقب به دسته شاهین به رهبری جوان جاه طلبی به نام گریفیس ملحق می گردد.گاتس که گریفیس را دوست خود میداند به او برای رسیدن به جاه طلبی هایش کمک می کند. ولی جاه طلبی گریفیس به سمت اعمال پلید سوق می دهد…

ریچل گاردنر، با چشمانی مرده و بی‌‌روح، تنها آرزوی این را دارد که بمیرد. او در زیرزمین یک ساختمان بیدار می شود، و هیچ ایده ای ندارد که چگونه و چرا در آنجا است. او بصورت تصادفی به قاتلی باندپیچی شده به اسم زک، که در تلاش برای فرار است، برخورد می کند. پس از این که زک به ریچل قول می دهد که پس از فرار کردن او را می کشد، زک و ریچل تلاش می کنند تا با رفتن به طبقات بالاتر، از این ساختمان فرار کنند.
با این وجود، هر چه از این طبقات بیشتر بالا می روند، انسان های غیر عادی و نا سالم بیشتری می بینند، و همه آنها به نظر با ریچل آشنایی دارند. ربط ریچل با این ساختمان چیست و چرا در آن قرار داده شده؟ آیا هر دوی زک و ریچل که در هر طبقه با دشمن جدیدی روبرو می شوند، می توانند به آرزوی خود برسند؟

دنیای ما توسط موجودات کشنده‌ای به نام «یوما» گرفتار شده است. در این میان یک دختر جوان با چشمان نقره‌ای به نام «کلر»، در سازمانی کار می‌کند که با «یوما»ها مقابله می‌کنند و در این میان به زنان جوان آموزش می‌دهد تا آن‌ها را تبدیل به جنگجویانی در برابر این موجودات کشنده کند... 

"جادوگران شفاگر قادر نیستند تنهایی بجنگند". کیارو که با این توسط این جمله به ظاهر علمی محدود شده بود، بار ها توسط دیگران مورد سو استفاده قرار گرفت. روزی او متوجه چیزی که پشت این جادوگری بود شد و متقاعد شد که جادوگر درمانگر در بالاترین رده قرار داره. ولیکن اون موقعی متوجه این پتانسیل شد که عملا آهی در بساط نداشت. پس اون از جادو درمانگری استفاده کرد و چهار سال به عقب برگشت تا همه چیز رو از اول انجام بده. این داستان قهرمانانه یک جادوگر درمانگر بود که با استفاده از دانش زندگی قبلی و جادو درمانگری به قویترین تبدیل شد.

در آپارتمانی که بیشتر به آشغال‌دونی شبیهه، آکیرا تندو ۲۴ ساله درحال تماشای یک فیلم زامبی‌ای با چشمانی بدون زندگی و پر از حسادته. بعد از اینکه سه سال سخت رو در شرکتی همش از اون سوءاستفاده می‌کردن، روان اون تیکه و پاره شده. اون حتی جرأت اینکه به همکار زیباش اوتوری عشقش رو اعتراف کنه. اما یک روز اون صاحبخونه‌ش رو می‌بینه که درحال خوردن ناهاره، و ناهارش یکی دیگه از مستاجرهای اون آپارتمانه! زامبی‌ها مثل مور و ملخ ریختن داخل شهر، و با اینکه اون همش درحال فراره، آکیرا تابحال انقدر حس زنده بودن نداشته!