شینگو ایچینومیا، مردی ۲۵ ساله که در یک شرکت کار میکند، وقتی که درحال فکر کردن به روز شلوغ کاری فردا ست به خواب میرود. امّا، زمانی که بیدار میشود، خود را درون اتاقی ناآشنا پیدا میکند و متوجه میشود که درون بدن یک بچه‌ی ۶ ساله است و بدن و ذهنش را تسخیر کرده. به زودی او از خاطرات پسر بچه متوجه میشود که او کوچکترین فرزند یک خانواده‌ی اشراف‌زاده‌ی فقیر است که در نقطه‌ای دور افتاده زندگی میکنند. چون او فاقد استعداد مدیریت است نمیتواند کاری برای مدیریت املاک وسیع خانواده‌اش انجام دهد. امّا خوشبختانه او استعداد کمیابی دارد، استعداد جادو. متآسفانه، با اینکه استعداد او میتواند برای خانواده موفقیت به ارمقان آورد، در وضعیت او فقط مصیبت به همراه دارد. این آغاز داستان این پسر بچه، وِندِلین فن بِنو بائومایستر، در این دنیای سخت و خشن است.

یک روز مانند همه روزهای قبلی Shuna و Shion با هم کلنجار می‌رفتند. Rimuru فکر کرد، که ساختن یک عروسک شبیه به خودش برای هرکدام از آن‌ها می‌تواند مشکل را حل کند. اما با تصور اینکه دوستان دیگرش هم شاید چنین درخواستی داشته باشند؛ سریع از ایده خود منصرف شد. بعد از آن فکر ساختن یک بالشت به شکل خودش به ذهنش رسید. او کل Tempest را به دنبال بهترین مواد برای ساخت این بالشت گشت. متوجه شد که یک نوع خاص شن ساحل دریاچه ای در جنگل کاملاً مناسب است.
ریمورو راهی دریاچه شد؛ در همین حال یک هیولا کنار دریاچه منتظر او بود. Milim هم که از برنامه‌ی پیک‌نیک او باخبر شده بود؛ به سرعت از آسمان پایین آمد!

وی ووژان که عنوان استاد بزرگ را داراست رهبر فرقه شیطانیست. و بخاطر اشوبی که به پا کرده نفرت میلیون ها انسان رو بر انگیخته. در نهایت توسط گروه هایی که به اون خدمت میکردن کشته شد. اون خودشو داخل بدن یه دیوانه که توسط گروهش طرد شده بود مجسم کرد و با یه برزگر معروف اشنا میشه که اتفاقا دشمن بزرگشم هست و این شروع یه ماجراجویی بزرگه.

ريوما تاکه‌‌باياشی پس از گذراندن عمری بد اقبالی، در سن 39 سالگي و در خواب درگذشت. متاسفانه، سه خدا به او این فرصت را می‌دهند كه در دنیای جادوگری كه در آن تنها یك مأموریت دارد مجددا تناسخ كند: خودش بودن و لذت بردن از زندگی. آنها به ریوما توانایی‌هایی مانند بدنی قدرتمند و همچنین تسلط بر همه عناصر را می بخشند و قول می دهند از او مراقبت کنند. زندگی جدید او به عنوان یک کودک خردسال هنگامی آغاز می شود که او را به جنگلی منتقل می کنند. سه سال می گذرد. ریوما با گذراندن اکثر وقتش درزمینه‌ی تحقیق درباره‌ی Slimeها، موفق میشود انواع خاصی از آن‌ها را به‌تکامل برساند و در عین حالی که توانایی‌های جادویی خود را گسترش میدهد، ارتشی از Slimeها نیز درست کند. با این‌که این پسر از زندگی منزویانه و خانه‌ی غار مانند خود راضی است، اما به نوعی هم دلش برای زندگی اجتماعی تنگ شده است. اما پس از بهبودی عضو مجروح گروهی مسافرِ درحال عبور که از خانواده یک دوک بودند، ریوما متقاعد می شود كه همراه با آن‌ها و همراهِ ارتش Slimeهایش جنگل را ترک کند. دنیای کاملاً جدیدی در انتظار او‌ـست، جایی که مهارتهای او به عنوان یک کاربر جادویی و تربیت‌کننده‌ی Slime تحسین خواهد شد.

ماین که از بیماری مهلک مرتبط با مانا رنج می‌برد، زمانی که می‌فهمد کلیسای مقدس برای آثار باستانی خود به مانا نیاز دارد، این را فرصتی برای درمان خود می‌بیند. او با دیدن کتابخانه‌ غنی آن‌ها، خود را به کلیسا می ‌سپارد و التماس می‌ کند که به آن‌ها ملحق شود. در ازای خدمت و مقدار غیرعادی زیاد مانای او، برخلاف عادی بودنش، شنل آبی کارآموز کشیش‌ نجیب‌ زاده به او داده می‌شود.
برای ماین، تمامی این صحبت‌ها درباره‌ی مانا و نجابت بی‌اهمیت است، چرا که او اکنون به انبوهی از کتاب‌ها دسترسی پیدا کرده است! با ورود ماین به مرحله‌ جدیدی از زندگی در دنیای جدید، او به سرعت متوجه می‌شود که رسیدن به آرزویش بهایی سنگین داشته است. جامعه‌ی اشرافی بی‌گذشت و پر از سیاست و بی ‌توجهی است.
او اکنون باید با درگیری طبقاتی بین شنل آبی‌ های نجیب ‌زاده و شنل خاکستری‌ های عادی کنار بیاید. همچنین تلاش‌های کشیش اعظم برای اخراج او، و بدرفتاری خدمتکاران جدیدش هم آزارش می دهد. ماین با کمک خانواده، دوستان و کشیش مرموز که وفاداری و انگیزه‌هایش همچنان ناشناخته است، به دنبال غلبه بر این موانع و ادامه دادن مسیر برای تبدیل شدن به ایده‌آل خود، یعنی کتابدار نهایی است!

در راجا، یک کشور کوچک در غرب تمپست، ریمورو و همراهانش درگیر یه توطئه میشن که به قدرت مرموز ملکه مربوطه. ریمورو و فرمانده اش بنیمارو هم با یک بازمانده دیگه به نام هیرو برخورد میکنن که مردیه که قبلا برادر بنیمارو بوده.