داستان درباره مرد جوانی ست به نام ریوتو ساکاموتو. ریوتو هیچگونه آموزشی ندیده اما در بازی رزمی آنلاین به نام بتووم بالاترین امتیاز رو داره. یه روز، در یه جزیره استوایی بیدار میشه بدون اینکه بخاطر داشته باشه که چطور به اونجا اومده. اون شخصی رو در دوردست میبینه و درخواست کمک میکنه. اما، اون شخص با پرتاب کردن یه “بیم” بُمب به درخواستش جواب میده. در همون لحظه، ریوتو دوموضوع رو میفهمه: اول اینکه زندگیش در خطره، و دوم اینکه الآن در دنیای بتووم قرار داره!

همان طور که جهان در آستانه انقلاب صنعتی پیش می رفت ، هیولاهایی پدیدار شدن که شکست دادن آنها به نظر غیر ممکن می رسید مگر زمانی که قلبشان از بین می رفت ولی این قسمت از بدنشون با لایه ضخیمی از اهن پوشیده شده بودو دسترسی به ان به سادگی امکان پزیر نبود ، از ویژگی های دیگر این موجودات می توان به آلوده کردن بدن انسان های عادی اشاره کرد و این که نامی که مردم برای انها گذاشته بودند کابانه بود . در جزیره هینوموتو واقع در شرق دور پناهگاه انسان ها قرار گرفته بود که وسایل مورد نیاز برای انسان ها از طریق یک خط آهن فراهم میشد ، در ایستگاه آراگانه پسری به نام هایاجیرو ایکما زندگی می کرد که موفق به ساخت سلاحی برای نابود کردن هیولاها به اسم تسورانوکی زتسو شد ، در روزی که ایکما منتظر امتحان کردن سلاح خود بود با دختری به اسم مومی رو به رو شد که کارش بررسی منظقه از عدم وجود کابانه بود و وقتی دختر می بینه که ایکام از کنترل خارج شده می خواد متوقفش کنه که می بینه همه کارکنان قطار آلوده شدن و یک حمله ناگهانی از طرف کابانه ها شکل گرفته و این جاست که شانس بزرگی برای ازمایش سلاحش پیدا می کنه

در پی اقدامات فاجعه بار Eren Yeager، دوستان و دشمنان سابق او متحد می‌شوند؛ تا نسل کشی او را متوقف کنند. Armin و Mikasa، و اعضای باقی مانده نیروهای گشت با Reiner Braun و بازماندگان ارتش مارلی متحد می‌شوند. جبهه متحد ضعیف آنها برای متوقف کردن خشم ارن و نجات احتمالی هم ‌رزم قدیمی خود در یک عملیات، وارد عمل می‌شوند. 
ارن به هر قیمتی که شده به نقشه خود پایبند است؛ و حال باید با آشفتگی درونی خود مبارزه کند. با اینکه از حمله وحشتناک خود احساس پشیمانی درونی دارد؛ اما همچنان معتقد است، که نیات خوبی در سر دارد: معتقد است، نقشه ای که طبق آن پیش می‌رود؛ تنها راه نجات دوستان و مردمش است. 
گردان‌های مخالف به سمت یک رویارویی مرگبار اجتناب‌ناپذیر حرکت می‌کنند؛ که ممکن است جان میلیون‌ها نفر را بگیرد. آنها با تایتان هایی روبرو می‌شوند؛ که تابحال هیولاهایی به آن عظمت و سختی ندیده بودند؛ اما میکاسا، آرمین و متحدانشان با وجود نابودی حتمی، شجاعانه ایستادگی می‌کنند.

در آپارتمانی که بیشتر به آشغال‌دونی شبیهه، آکیرا تندو ۲۴ ساله درحال تماشای یک فیلم زامبی‌ای با چشمانی بدون زندگی و پر از حسادته. بعد از اینکه سه سال سخت رو در شرکتی همش از اون سوءاستفاده می‌کردن، روان اون تیکه و پاره شده. اون حتی جرأت اینکه به همکار زیباش اوتوری عشقش رو اعتراف کنه. اما یک روز اون صاحبخونه‌ش رو می‌بینه که درحال خوردن ناهاره، و ناهارش یکی دیگه از مستاجرهای اون آپارتمانه! زامبی‌ها مثل مور و ملخ ریختن داخل شهر، و با اینکه اون همش درحال فراره، آکیرا تابحال انقدر حس زنده بودن نداشته!

سودو کانامه‌ی از همه جا بی خبر دعوت شده تا برنامه‌ی اسرار آمیز «بازی داروین» رو در موبایل خودش امتحان کنه، ولی بعداً متوجه میشه که قضیه بیشتر از اونیه که فکرش رو میکرده و خودش رو در بازی پیدا میکنه که راه خروجی نداره.

قسمت اول: 
دفترچه خاطرات ایلزه: گزارش یک سرباز پیشاهنگ
در طول مأموریت اکتشافی چهل و نهم سپاه پیشاهنگ، Hange Zoe مصمم به ارتباط با یک تایتان، برای دریافت اطلاعات از اوست. با وجود اینکه فرمانده اروین اسمیت به او مجوز این کار را نداده، با دیدن یک تایتان، هانجی سوار بر اسب، به سمت او در اطراف جنگ می‌رود. او با شجاعت تمام و کمی هم حماقت؛ به سمت تایتان رفته؛ و سؤالاتی از او می‌پرسد. با این حال؛ خطری او را تهدید نمی‌کند؛ و چیزی که هانجی پیدا می‌کند، روند تحقیقات او را به کلی عوض می‌کند...

قسمت دوم: 
مهاجم ناگهانی: جوان نفرین شده
Jean kirstein برای فرار از خانه و مادر خود، حاضر است هر کاری بکند. بعد از نام نویسی در ارتش، به آن ملحق می‌شود. در زمان کارش در سپاه تمرینی 104، اوضاع به شکلی او می‌خواهد پیش نمی‌رود...

قسمت سوم:
کونان
آخرین مأموریت نیروهای دوره 104، عبور از جنگل با اسب است. با اینکه این ماموریت  آموزشی و برای تمرین نیروها در شرایط غیر سخت است؛ بدلیل تکراری بودن تمرین، ممکن است نیروها با یکدیگر درگیر شوند؛ و خطراتی آنها را در ادامه تهدید میکند...

«میرای کاکِهاشی» جوان، بعد از وفات والدینش در کنار یکی از خویشاوندانی که رفتار نامناسبی با او دارند زندگی میکند. از آن موقع افسرده شده بود و در شب فارغ التحصیلیش از مدرسه اقدام به خودکشی میکند... اما ناگهان توسط دختری سفیدی نجات پیدا میکند. دخترک خود را به عنوان فرشته‌ای معرفی میکند که میخواهد شادی را به زندگی او، از طریق اهدای قدرتی عظیم و انتخاب به عنوان یکی از جانشینان خدا اعطا کند. و برای رسیدن به آن منصب باید ۱۲ کاندید را در ۹۹۹ روز شکست دهد.

با اینکه می داند جانش به خطر می افتد، کی کورونو تصمیم غیرمعمولی می‌گیرد که برای نجات یک بی‌خانمان از مرگ، روی ریل قطار بپرد. اما در این روند جان خود را از دست می‌دهد. اما زمانی که به هوش می‌آید، کی خود را در اتاقی با چندین فرد دیگر که به تازگی جان باخته‌اند و همچنین یک توپ سیاه بزرگ و مرموز می‌بیند.
در حالی که افراد داخل اتاق سعی در درک موقعیت خود دارند، توپ به طور ناگهانی باز می‌شود و انبوهی از سلاح‌ها و لباس‌های سیاه عجیب و غریب را نشان می‌دهد. سپس توپ به همه دستور می‌دهد که یک بیگانه را شکار کنند و آن‌ها را به مکان نامعلومی تلپورت می‌کند. کورونو از همه جا می خبر، با دوست دوران کودکی‌اش، ماسارو کاتو و یک زن ناآشنا تیم می‌شود و این گروه سه نفره محیط جدید خود را کاوش می‌کنند.
با این حال، به سرعت مشخص می‌شود که آنها وارد دنیایی تاریک و خطرناک شده‌اند که هر اتفاقی برایشان ممکن است بیفتد.