صدها سال پیش، روح های زودیاک چینی و خدای آنها قسم خوردند که برای همیشه با هم بمانند. با اتحاد تحت این قول، اعضای تسخیر شده‌ی خانواده‌ی سوما تحت هر شرایطی به یکدیگر باز خواهند گشت. با این حال، زمانی که این پیوندها آنها را از آزادی محروم می‌کند، به یک نفرین تبدیل می‌شود. آکیتو به عنوان رئیس قبیله متقاعد شده است که ارتباط خاصی با دیگر اعضای سوما دارد. در حالی که او با نا امیدی به این توهم چنگ می‌زند، بقیه اعضای خانواده منزوی و سرکوب‌شده تحت ترس از مجازات باقی می‌مانند.
تورو هوندا که به اعضای سوما وابسته شده است، مصمم است زنجیرهایی را که آنها را می‌بندد، بشکند. همراهی او با خانواده و دوستانش او را تشویق می‌کند تا برای رفع نفرین، اقدام کند. با این حال، به دلیل افشاگری‌ها او برای ادامه تلاش‌های خود با مشکل مواجه می‌شود. تورو با گذشت زمان، با آینده‌ای نامشخص مبارزه می‌کند تا به آرامشی که شاید فراتر از تمام این هیاهو باشد، دست پیدا کند.

کاترینا کلائس ۸ ساله، تنها دختر یک دوکه که زندگی آروم و به دور از دغدغه ای رو سپری می کنه؛ البته تا زمانی که سرش به سنگ میخوره و یادش میاد که اون اصلا دختر یک دوک نبوده. او در واقع اوتاکویی بوده که در زندگی پیشین خودش، بعد از اینکه تا صبح بیدار میمونه تا بازی اُتومه مورد علاقه ش رو بازی کنه، تو راه رفتن به مدرسه جونش رو از دست میده. بعد از پی بردن به اینکه محیط اطرافش به طرز عجیبی آشناست، کاترینا با فهمیدن این موضوع که در دنیای فورچون لاور(بازی اُتومه که در زندگی قبلیش بازی میکرد) به عنوان شخصیت منفی زن دوباره متولد شده، شُکه میشه. شخصیت منفی زن در این بازی معمولا یا کشته یا تبعید میشه، پس کاترینا تصمیم میگیره با اتکا بر دانش خودش از هر پیشامد بدی جلوگیری کنه. ولی آیا اصلا برای شخصیت بد، پایان خوبی میشه تصور کرد؟

از زمانی که نانامی موموزونو به عنوان خدای نگهبان معبد میکامه شروع به کار کرد، او و همراهانش، توموئه و میزوکی، با چالش‌های زیادی روبرو شده‌اند. به طور طبیعی، اوتوهیکو (خدای باد) برای دعوت نانامی به مجمع خدایان در ایزومو (سرزمین خدایان) می‌آید. او تصمیم می‌گیرد میزوکی را با خود ببرد و توموئه را به جای خود در مدرسه جا بگذارد. با این حال، او برای شرکت در مجمع خدایان هدف پنهانی دارد: کشف محل مخفی شدن ارباب میکامه‌ی گمشده، خدای سابق معبد. 
پس از ماجراجویی‌هایش در ایزومو، موموزونو با بوتانمارو که کودکی از نژاد تنگو است؛ روبرو می‌شود. او به دنبال کسی می‌گردد که موموزونو او را به خوبی می‌شناسد: شینجیرئو کوراما، تنگویی که به بت گوتیک تبدیل شده است. بوتانمارو به شینجیرئو، نیاز دارد تا به کوه کوراما بازگردد و از ظلم و ستم جیرو که حاکمیت شهرشان را به دست گرفته است، جلوگیری کند. 
با این حال، نانامی به زودی متوجه نیرویی بسیار تاریک‌تر از جیرو می‌شود که در کوهستان در حال فعالیت است. او خدایی تازه ‌کار است و به مرتبه بالای خود عادت می‌کند؛ خود را درگیر شورش تنگوها، احساسات رو به رشدش نسبت به توموئه و مرد مرموزی می‌بیند، که به گذشته‌ و آینده‌ی نانامی مرتبط است.